ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
آتش عشق تو تا شعله زد اندر دل ما داد بر باد فنا یکسره آب و گل ما تا که از ما بنهفتى رخ خود را شاها چون شب هجر شده تار و سیه محفل ما مشکلى نیست محبان تو را جز غم هجر عمر بگذشت و نشد حل بجهان مشکل ما تا که شد کشتى ما غرقه دریاى فراق بر سر کوى وصال تو بود ساحل ما بامیدى که ببینیم رخ دوست دمى ساربان تند مران بهر خدا محمل ما گر بما گوشه چشمى فکند از ره لطف بشود خیل سلاطین جهان سائل ما حجة ابن الحسن اى خسرو خوبان جهان دارم امید شود لطف خدا شامل ما چهره بگشائى و آئى ز پس پرده برون نور گیرد ز طفیل رخ تو منزل ما روز پاداش که پرسند ز اعمال عباد نیست جز مهر رخت چیز دگر حاصل ما هدیه ماستحکیمى دو سه شعرى که مگر بپذیرد کرم هدیه ناقابل ما
شعر از محمد رضا حکیمى
مجموعه شعر گلواژه 1 ص 134
افسوس که عمرى پى اغیار دویدیم از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم جز حسرت و اندوه متاعى نخریدیم بس سعى نمودیم که ببینیم رخ دوست جانهابه لب آمد رخ دلدار ندیدیم ما تشنه لب اندر لب دریا متحیر آبى بجز از خون دل خود نچشیدم اى بسته به زنجیر تو دلهاى محبان رحمى که در این باره بسی رنج کشیدیم رخسار تو در پرده نهانست و عیانست بر هر چه نظر کردیم رخسار تو دیدیم چندانکه بیاد تو شب و روز نشستیم از شام فراقت چو سحرگه ندمیدیم تا رشته طاعتبه تو پیوسته نمودیم هر رشته که برغیر تو بستیم بریدیم شاها به تولاى تو در مهد غنودیم بر یاد لب لعل تو ما شیر مکیدیم اى حجتحق پرده ز رخسار بر افکن کز هجر تو ما پیرهن صبر دریدیم ما چشم براهیم به هر شام سحرگه در راه تو از غیر خیال تو رهیدیم اى دستخدا دستبرآور که ز دشمن بس ظلم بدیدیم و بسى طعنه شنیدیم شمشیر کجت راست کند قامت دین را هم قامت ما را که زهجر تو خمیدیم شاها ز فقیران درت روى مگردان بر درگهت افتاده بصد گونه امیدیم.
شعر از مرحوم حاج میرزا على اکبر نوقانى (فقیر)
مجموع شعر گلواژه 1 صفحه 140
در مدح حضرت حجت (عج)
امروز امیر در میخانه تویى تو فریاد رس ناله مستانه توى تو مرغ دل ما را که به کس رام نگردد آرام توئى، دام توئى، دانه توئى تو آن مهر درخشان که به هر صبح دهد تاب از روزن این خانه به کاشانه توئى تو آن ورد که زاهد به همه شام و سحرگاه بشمارد با سبحه صد دانه توئى تو آن باده که شاهد به خرابات مغان نیز پیمود به جام خم و میخانه توئى تو آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند بر پاى دل عاقل و دیوانه توئى تو ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند گنجى که نهانستبه ویرانه توئى تو در کعبه و بتخانه بگشتیم بسى ما دیدیم که در کعبه و بتخانه تویى تو بسیار بگوئیم و چه بسیار بگفتند کس نیستبغیر از تو در این خانه توئى تو یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم آنرا که بود همت مردانه توئى تو
شعر از حاج میرزا حبیب الله خراسانى
مجموعه شعر گلواژه 1 صفحه 143
گرد آورنده: محمد مطهر
صبح بى تو
صبح بى تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد بى تو حتى مهربانى حالتى از کینه دارد بى تو مىگویند تعطیل است کار عشقبازى عشق اما کى خبر از شنبه و آدینه دارد جغد بر ویرانه مىخواند به انکار تو اما خاک این ویرانهها بویى از آن گنجینه دارد خواستم از رنجش دورى بگویم یادم آمد عشق با آزار خویشاوندى دیرینه دارد در هواى عاشقان پر مىکشد با بى قرارى آن کبوتر چاهى زخمى که او در سینه دارد ناگهان قفل بزرگ تیرگى را مىگشاید آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد.
تنفس صبح صفحه 46
قیصر امین پور
[ دوشنبه 89/2/20 ] [ 6:38 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 297 بازدید دیروز : 60 کل بازدید : 1708121 کل یادداشتها ها : 828 |